
نشرِ کلاغ، تهران 1379
ثبتِ نام از كسانی كه سوار كشتی نشدهاند
آنتولوژی داستانِ ایران (جلدِ یك)
گردآوری: شهرام شیدایی
نویسندهگان:
- مجید تیموری (جزیرهی لارِنزو ـ از نردبانی که آن جا گذاشته اند)
- چوچا چكاد (همه سوار شوند ـ ایرادِ شخصیتی)
- غ. حسنیزاده (نخلستان نخلستان نخلستان . هی … هیاع … ـ كنارِ این دختر بنشینم و به حرفهایش گوش كنم)
- علیرضا حسینی (تأخیر ـ اسیر ـ Fingers the Gathers The Pen)
- سیامك دلزنده (این زنجیر دورِ کوه هم پیچیده ـ جسد)
- شهرام شیدایی (تنفسی در سرگیجه هامان ـ بامبوها)
- صالح عطایی (جنابِ ـ کفش دوزک)
- علی علیزاده (صندلی ـ بطری)
جزیرهی لارِنزو
: به جزیرهی لارِنزو خوش آمدید .
كاپیتان با ریشخندی روی عرشهی كشتی این جمله را تكرار میكند : به جزیرهی لارِنزو خوش آمدید .
ــ شصت نفر از ما در یك محاكمهی تشریفاتی محكوم ، و بعد از یك مارشِ نظامی به اینجا تبعید شدهایم . معلوم نیست از گوشه كنارِ دنیا چند شصت نفرِ دیگر به اینجا فرستاده شدهاند .
: فكر میكنم كسی كه در میانِ توفانهای برفی گیر میافتد و صورتش یخ میزند ، احساسِ بهتری دارد نسبت به كسی كه در هوای شرجی اینجا نفس میكشد . تمامِ اسكیموها این جمله را برای تازهواردها تكرار میكنند .
ــ هر روز مجبوریم از ساعتِ 11 صبح تا 4 بعدازظهر جلوی آفتاب بنشینیم و هوای شرجی اینجا را استنشاق كنیم و در دمای 50 درجه بالای صفر كاپشنِ اسكیموها را بپوشیم . هركس هفت صدفِ مارپیچی پیدا كند ، اجازهی خواب دارد ، وگرنه باید تا چهارِ صبح بیدار بماند .
در باز میشود ، استوار " Eleven O’clock " ما را به هواخوری میبرد . البته این اسم را تبعیدیها برای او انتخاب كردهاند .
: ترتِسیوف ! چه كار كردی كه به اینجا فرستادنت ؟
: به خاطرِ پانزده سؤال .
دوباره شروع به نوشتن میكند . دستی شانههایم را لمس میكند .
: ناراحت نشو غریبه ! " پاسارِل " هستم ، اتریشی . ترتِسیوف بزرگترین طراحِ سؤال است . او برای مجلسِ كشورش 15 سؤال طرح میكند و تمامِ سناتورها و نمایندهها از جواب دادن به آن عاجز میمانند و بالاخره كلافه میشوند و او را سوارِ اولین هواپیما میكنند و به لارِنزو میفرستند تا جوابِ سؤالاتش را خودش پیدا كند . هر وقت جوابِ درستی پیدا كند به كشورش بازگردانده میشود . البته هنوز نتوانسته جوابی پیدا كند .
ــ صدای سوتِ سروان فاستینو را میشنویم . باید به اسكله برویم و محمولهها را خالی كنیم . سه هفته است كه به همهچیز عادت كردهایم . انگار دهانمان را پُر از آشغال میكنند .
: سامانتا! برای ما خیلی جالب است كه رییسجمهور را خفهكردهای ، اما آن چهار اسقفِ اعظم چه گناهی كرده بودند …
سامانتا میگوید : حتماً از جهنم میترسی . زیاد فكرش را نكن . و دوباره با حلقهی دستش بازی میكند .
: ناراحت نشو غریبه ! " پاسارِل " هستم ، استرالیایی . نامزدِ سامانتا مقالهای در موردِ آدمهای 1999 سال پیش نوشت و آن چهار اسقفِ اعظم گفتند فدریكو انگلِ تاریخ است و رییسجمهور هم زیرِ ورقه را امضا كرد ، فدریكو را تیرباران كردند .
ناقوسِ لارِنزو به صدا درآمده است : شصت نفرِ دیگر وارد میشوند . اسكیموها پیش میروند تا دوباره جمله را تكرار كنند .
در باز میشود . استوار" Eleven O'clock " ما را به هواخوری میبرد .
تازهواردی میپرسد : آقا ببخشین در موردِ چی مینویسین ؟
اهمیت نمیدهم .
: ناراحت نشو تازهوارد ! " پاسارِل " هستم ، لارِنزویی .
نویسندهی بدی نیست ، خیلی وقت پیش تصمیم میگیرد یك شاهكارِ جهانی بیافریند ، ولی به خاطرِ كاراكترِ داستانش دچارِ تردید میشود و بعد خودش را متقاعد میكند و پنهانی سوارِ كشتی محكومین میشود و خودش را به اینجا میرساند تا بگوید اینجا دیگر هیچكس حق ندارد چیزی را برای كسی تعریف كند .
ــ صدای سوتِ سرگرد فاستینو را میشنویم . او میخواهد در موردِ درجهی جدیدش سخنرانی كند . □
همه سوار شوند
دوباره یادم افتاده كه تا به حال سوار كشتی نشدهام . این روزها خیلی یادِ این چیزها میافتم . دلیلش هم آن قدرها مهم نیست ولی این كه سوار نشدهام ، چرا . ممكن است به سرم بزند همینطور كه دارم سوار تاكسی میشوم یا برای خریدن چیزی به مغازه رفتهام یا همینطوری كسی را دیدهام ممكن است خودم را كنترل نكنم بگویم سوار كشتی نشدهام ، هیچوقت در تمامِ عمرم ـ برای روشن شدنِ موضوع بگویم حتی برای یك بار در عمرم .
شاید همین را برای خودم و بقیه بزرگ كنم . یك مسئله از همینچیزها بسازم . همینطور در خیابان داد بزنم . با حالتِ ساختهگی سرم را به تیرك بكوبم . پای ساختمانهای نیمهكاره به كارگرهایی كه آن بالا دارند كار میكنند ، بگویم یك لحظه بالابر را خاموش كنید یا خودم بروم سراغ تابلوی برق ، كلیدِ برقِ اصلی را خاموش كنم بگویم كارتان دارم .مهندسها ، مالك ساختمان ، پیمانكار ، هر كس بخواهد جلویم را بگیرد ، هلش دهم بگویم بیایید پایین ، همهتان بیایید پایین من سوار كشتی نشدهام . اگر خودم آن بالا كار كنم و كسی این را به من بگوید كلی كیف میكنم حتماً او را به خانهام دعوت میكنم چند روز كارم را تعطیل میكنم حتماً این كار را میكنم .
من با میلِ خود یا به زور سوار كشتی نشدهام ، باید به این فكر كنم كه چرا كشتی سوار نشده ام ، باید كاری با كشتی سوار نشدنم بكنم ، باید یك خبرنگار را مجبور كنم ، اصلاً خودم خبرنگار شوم و از همه بپرسم كه تا به حال سوار كشتی شدهاند یا نه ، بقیه اش زیاد مهم نیست ، از كجا معلوم آنهایی كه سوار شدهاند از ما هم آشغالتر نباشند ، از همین چیزهای ساده هم میشود مشكلِ بزرگی درست كرد ، یك شلوغی بیسروصدا راه انداخت ، اول از همه هم از مدرسهها شروع میكنم ، چشم كه بگردانی میبینی آنهایی كه كشتی سوار نشدهاند كم نیستند ، برای آمارگیری حتماً كسانی كمك میكنند ، به خصوص آنها كه سوار نشدهاند ، همهمان همهی آنهایی كه كشتی سوار نشده اند میتوانیم لج كنیم میتوانیم همینطور وسطِ خیابان بنشینیم و لج كنیم نزدیك به كافهها و رستورانها جمع شویم و همینطور كه غذا و چای میخوریم بگوییم كه سوار نشدهایم میتوانیم از موسیقیدانهایی كه در سراسر دنیا هستند و سوار كشتی نشدهاند دعوت كنیم خواهش كنیم یا دستور دهیم ـ بسته به قدرت تشكیلاتمان ـ سرودی برایمان بسازند كه معلوم كند سوار كشتی نشدهایم و در همهی شهرها پخشش كنیم ، هیچكس نمیتواند تضمین بدهد كه همهمان را سوار كشتی میكند ـ وقتی راهحلی پیدا نشود قضیه كش پیدا میكند ، لذتش هم به همین است ـ اصلاً خواستِ ما این نیست كه حتماً سوار كشتی شویم شاید بیشترِ ما هم در عرشه بالا بیاوریم استفراغ كنیم .
وسط خیابان ادای این حالت تهوع را در میآوریم ، طوری تكان میخوریم كه انگار سوار كشتی شدهایم و داریم بالا میآوریم ، كنار جوی آب زانو میزنیم و طوری محتویات دهانمان را تف میكنیم كه انگار روی دریا ریخته میشود و ما انگار با حسرت به دریا نگاه میكنیم ، حتماً میآیند و حرفهایمان را گوش میدهند ، برای متفرق كردنمان قولهایی میدهند ، خیلیهاشان میگویند كه خودشان هم تا بهحال سوار كشتی نشدهاند ، قول میدهند كه مجانی یا با نصفِ بها هر روز تعدادی را سوارِ كشتی كنند ، اما این كه مشكل ما نیست ، ما تا بهحال سوار كشتی نشدهایم و به هیچقیمتی هم حاضر نیستیم این را فراموش كنیم ، مایك عمر منتظرِ این لحظه بودهایم ، اگر همینطور ادامه دهیم بهسرعت همهجا را پر می كنیم ، گزارشگرها لهله میزنند برای گزارشهای كوتاه و بلند از این موضوع ، از همهجای دنیا ، از همهی سازمانها و مؤسسهها و بنیادها و جمعیتها نمایندههایی میآیند و مذاكرهها شروع میشود . برای جذابشدنِ گزارش ، خیلیها وسط میدانهای بزرگ ، داخلِ آبنماها و فوارهها زیرِ آب مینشینند ، مطالبات شما چیست ؟ واقعاً چه میخواهید ، شما هم سوار نشدهاید مگه نه ؟ حدس میزدم .
كنارِ خیابان جمعیتی كه فهمیدهاند در یك چیز ـ سوارِ كشتینشدن ـ مشتركند ، همدیگر را بغل میكنند ، كسی در بلندگو اعلام میكند آرامشتان را حفظ كنید ، به ساختمانها وماشینها و بانكها صدمه نزنید ، مراقبِ كودكان خود باشید . نیازی به گروگانگیری و اعتصابِ غذا نیست ، راهپیمایی نكنید .
گوشهی خیابان گروهِ فیلمبرداری از پیرزنی كه هیچوقت سوار كشتی نشده فیلم میگیرد ، پیرزن منقلب شده بهشدت گریه میكند و به فرستادهی سازمانملل میگوید كه هیچچیز دردش را تسكین نخواهد داد ، كه كشتی سوار نشدنش تقصیرِ هیچكس نیست و میخواهد كه تنهایش بگذارند . □
نخلستان نخلستان نخلستان . هی … هیاع ..
عبدالله خواب دیده بود عبدالله به بدری میگه : " میخوام خودم باشم ، میدونی . خودم . " و انگشتهای بدری را تو انگشتهاش قفل میكنه .
بدری گفته بود :" شیخ سه تا اسب داره نه یكی. اسبِ عربی ! ببنده ، دیگه باد هم به گَردِش نمیرسه . "
عبدالله گفته بود :" نمیتونه . گوش كن . صداشو گوش كن ، صدام میكنه . "
یك صدای حیوانی را میگفت كه از بینِ نخلها میآمد . بدری به صدا گوش كرده بود ، داشت به صورتكِ حیوان پای اكالیپتوس نگاه میكرد .
عبدالله اول نگفته بود . بدری را هم ندیده بود . دیده بود یه حیوان خیلی پایین ، اون ته ، تو یه درهی سبز نفسنفس میزنه . چیزی مثلِ تكشاخ . به خودش گفت چیزی بینِ گاو و گوزن . و تو خودش اضافه كرد یهجور بكر ، یهجور علامتِ نیرو . حس كرده بود " خودِ واقعی " .
حیوان دور میشد و نزدیك میشد . به حیوان دور میشد و نزدیك میشد . حیوان تهِ درهی سبز پای آب نفسنفس میزد ؛ میتاخت . هِنّ و هِنّ .
عبدالله میگفت : " خودِ واقعی ، خودِ واقعی " . بعد دیگه هیچی نمیگفت . صورتش را میداد پای منخرینِ او . هِنّ و هِنّ ، هِیاع . هِی … هِیاع . ها … نَفَس . فقط نَفَس . هِنّ و هِنّ . عبدالله میگفت :
" هِیاع ، هِی ، هِیاع . هِیهع .. هِنّ و هِنّ " .این خاكهای پشتِ سُم تا ابد هست و این نفسنفس ؛ میمونه . تو درخت هم هست . خِشّ و خِشّ . لای نخلها كه باد هست و با خاك و شن شلاق میزنه .
عبدالله خودش را دیده بود پای یه سفرهی خیلی بزرگ . خودش و زنش و بچههاش . چند تا از دوستاش و خانمهاشون هم بودند . برادراش هم بودند . خیلیهای دیگه هم بودند . حس كرده بود مثلِ مُضیف . صدای موتورسیكلتها كلافه میكرد . زوزه میكشیدند ، بینوبت و قاتی هم . یهو همهی موتورها تو یه ردیف ، لای نردههای مخصوص صف كشیدند .
سفره را جمع میكردند ، با عجله . لبههای سفره را همینطور با نانریزه و خورشت و پرهای سبزی و دانههای برنج روهم میانداختند. میگفتند مسابقهس ، شلیك . تو سرِ عبدالله شلیك كرده بودند .
یه نگاه انداخت به زنش و دوستاش و بچههاش و پرید . همه سوارِ موتورها میشدند . دید كنارِ نردهها بینِ ردیفِ موتورها ، اسمش رو سه تا موتور نوشته شده . رو یه تكه حلبی مثلِ سینی كه بایه سیم از تو سوراخ رد شده بود .
گفت : " منّ ؟ ! " و به سه تا موتور نگاه كرد . گفت : " من ؟ " و یكی یكی نگاه كرد ، تا پرید رو یكی از موتورها ، گفت : " منّ " و گاز داد " منّ ّ ! … " . موتور از جا كنده شد . موتور كوچك بود . جمع بود . جمع بود ، مینیموتور بود . مثلِ بچه بود . مثل شلنگهای عبدالله و مثلِ " هالِنگ هالِنگ ، یس كامان یس هَندز آپ " . عبدالله با لبهاش موتور میشد . بورررر تِب تِب تِب بورررر . لباش تكانمیخورد . لباش گاز میدادند . رو موتور خاك مینشست . رو عبدالله خاك مینشست . این خاكهای پشتِ سُم كه تا ابد میاد و هِنّ و هِنّ . جلوِ منخرینش كه رسید گفت " هِیاع هِی ( . لباش ایستاد تا بگه : " نه با موتور " . ایستاد . حیوان دور میشد . خودش و چشمهاش و عضلههاش ، كه مثلِ موج بود تو موجهای دیگه . میغلتید . میغلتید و میرفت . فكر كرده بود وقتی سوارِ اسب با او برگرده ، وقتی با او برگرده ، با بدری كه وسطِ نخلها با فانوس میایسته براش ، بوی نان میاد . بوی نان . بوی بدری و بوی تنور و رطبها كه تِك و توك با ستارهها میریزن لای نخلها و میان پایین . فكر كرده بود : " اومدم " . و ایستاد كنارِ اسبش كه خُرّه كرده بود ، و گفت : " بیا ، هِی … هِیاع . اینا ، اینا " . بعد دوباره گفت : " بدری " . این دفعه برگشته بود بدری را نگاه میكرد .
" بدری ، پیدا كردم . خودمو پیدا كردم ، میدونی ؟ "
بدری میگفت : " میدونم " . و دوباره انگشتهاش میرفت لای انگشتهای عبدالله و میگفت :
" میدونم " .
عبدالله میگفت : " از شط آمده بود ، از شط " . مجعد بود . لای موهای پشتِ سرش هنوز خیسِ آب بود . دستش حركت میكنه ؛ بعد آمد تو شورههای صورتش . زبریاش را كه گرفت گفت :
" نگا كن ، فكر میكنه به اینان " .
كالسكه را میگفت كه نجارها زیرِ درختِ گُلِ ابریشم میساختند ؛ یه كالسكهی غولآسا . با چكش و اره میكوبیدند و میبریدند . گفت :
" شیخ نمیتونه . مالِ منه . هوم شیخ ! با ای همه جبروتش ! نمیتونه ! " . و پاهای لختش را تو خاكِ داغ فشار میداد .
بدری گفته بود : " ولی اونم خودتی عبدالله .. "
عبدالله گفت : " نه ، من ؟ ! ، نه ! " .
به یك صورتك پای اكالیپتوس نگاه كرد . به چشماش كه عینِ چشمای عبدالله بود . بدری هم نگاه كرده بود و بعد برگشته بود به عبدالله خیره شده بود . پشتِ عبدالله ایستاده بود و نگاه میكرد . صلح بود و پریشان بود و تعجب میكرد. میخندید ، با لبهای بسته . بدری اشاره كرد ، گفت :
" اونم خودتی عبدالله " .
عبدالله نگاه كرد .
بدری گفت : " او خوبه ، مثل شیخ نیس ، خودتی عبدالله " .
عبدالله گفت : " من ؟ ! "
و برگشت طرفِ بدری كه موهای خرمایی را زیرِ مقنعه درست میكرد و قلابِ نقره میزد . سیاه بود و چروك مثل مالِ بقیه . وقتی قاتی زنها دُورِ دیگهای غذا میچرخید ، عبدالله گفته بود : " نخلستان نخلستان نخلستان " . فهمید مالِ خلخالها بوده.خلخالهای نقرهی پا ، كه قوزكا رو دُور میزنه تا بلیسه . نقرهی خلخالها . همهشون هم مثلِ یه خلخالِ بزرگ دُورِ هیزمهای آتش و دیگهای بزرگ میچرخیدند .
شیخ اومده بود دمِ مُضیف و داد زده بود : " پس چی شد ؟ " . میلنگید . زنها بلند شدند و برههای كبابشده را درسته ، رو سینیهای مسی بردند تو .
شیخ میگفت : " بیارین ، بیارین " .
و زنها برهها را میبردند و بخارِ برنج بالای مقنعهها میگشت . به قلابهای نقره زبان میزد و رو صورتِ زنها مینشست . بدری با چشم و ابروهاش هم نفس كشیده بود . دو تا لنگِ بره هم تكان میخورد و نگاش میكرد و میخندید . بدری آبِ دهانش را قورت میداد و با بازوی پیرهنش تا بناگوشش عرق را میگرفت .
از توی مُضیف صدای خنده و عربده میآمد . بدری فكر كرده بود : "خدایا عبدالله ؟ . عبدالله " . و رفته بود تو و برگشته بود .
عبداله گفت : " من ؟ . نه ، نه ، نه . عبدالله منم . میبینی ؟ منو صدا میكنه " .
بعد انگشتهای بدری را تو انگشتهاش گرفته بود .
" خستهم بدری ، خیلی خستهم " .
انگشتهای بدری را تو انگشتهاش فشار داده بود .
" میخوام خودم باشم ، خودم . میفهمی بدری ؟ خودم ! "
بدری انگشتها را كشیده بود جلو و لبش را گذاشت رو انگشتهای عبدالله . عبدالله نگاهش كرد .
بدری گفت : " دوستت دارم عبدالله . میخوامِت . اینطوری میخوامت . وقتی خودتی عبدالله ! " .
صدای شیخ از توی مُضیف میآمد : " مالِ منه . ماه كه دربیاد ، میبندمش همینجا پای ابریشم . سه تا اسبِ عربی ، ی یعنی برق، یعنی باد ، نه اَلَكی . زبونبسته ، میگیرمت میگیرمت . "
كمكم اسبها را از پشتِ مُضیف میآوردند . سه اسبِ عربی كالسكه را كه بستند بیتاب شدند . سر و گردن میگرفتند و صدا درمیآوردند و با سُم به زمین میكشیدند .
عبدالله گفت : " نمیذارم . نمیذارم . "
بدری انگشتهاش رو بوسید و ول كرد . گفت :
" منتظر میمونم عبدالله . "
صدای حیوان بینِ نخلها زوزه میكشید . مثل بادِ داغ و شنریزه كه توی نخلها پیچیده بود .
از تو مُضیف ریخته بودند بیرون . هیاهو میكردند . میخندیدند . اسلحهدارها و سوارها . هركس سوارِ اسبی شد و شیخ پشتِ كالسكه كه هیئتِ غولآسایی داشت و با بیتابی اسبهای عربی تكانتكان میخورْد قرار گرفت . بعد كسی توی صورتك كه مثل شیپور كرده بود دمید . حیوان هم از داخلِ نخلستان صدا كرد و زمین را با سُم كند . همهچیز تكان میخورْد . بدری میانِ زنها بود كه هلهله میكردند . عبدالله رفت آنطرفِ گُلِ ابریشم . بعد از چند تا نخل ، كنارِ یك درختچهی كَهور سوارِ اسبش شد . هِی ، هِیاع هِیاع . همانجا ماند . اسب آرام بود . گردن گرفت و سرش را برگرداند تا عبدالله را نگاه كند . عبدالله میگفت : " هِی . هِیاع . هِیاع . " پای چشمِ اسب را بوسید و گردنش را دست كشید . رانهای هر دوشان لرزید و بعد مورمور شد . شیخ تفنگش را بایكدست بالا گرفت و شلیك كرد . یك خوشه رطب توی كالسكه پیشِ پای شیخ افتاد . اسبها از جا كنده شدند . شیخ هم فریاد زد " هی " و از جا كنده شد . او توی نخلستان زوزه میكشید . او توی نخلستان زوزه میكشید . عبدالله گفت توی نخلستان زوزه میكشید . زنها هلهله كردند . عبدالله زد به شكمِ اسب ، تا میانِ میدان مقابلِ مُضیف تاخت و ماند . از بدری خبری نبود . اسب كمی بیتابی كرد ، عبدالله هی كرد پشتِ مُضیف . بعد تا كنارِ دیوارِ قبرستان یكنفس تاخت . آنجا ماند و به حاشیهی نخلستان نگاه كرد . از سوارها خبری نبود . حیوان از میانِ نخلستان بیرون آمد . درست از پشتِ نخلها ، انگار از پشتِ یك صفحهی نقاشیشدهی سبز بیرون سرید . وقتی برای عبدالله درخشید ، عبدالله به میانْبُر تاخت . هِی ، هِیاع . هِیاع . گفته بود : " خودمم خودم .. هِی هِیاع . هِیاع ها .. "
انگار تهِ درهی سبز بود تا با رودِ پر پیچ و خم بتازه … انگار از داخلِ هلیكوپتر نگاه میكرد . گاهی تمامرُخ و منخرینش كه میبلعید و پس میداد . و پوست و گوشت و عضلهها و نرمش و چشم و چشم و چشم . انگار زمین را میسابانْد و میریخت روی سرِ زمین ، روی سرِ عبدالله كه هی میرفت توی خاكها و خاكها تا سُمها را ببینه . و بعد تكان بخوره و با او سُم بكوبه. سُمِ خودش را بكوبه. هِی . هِیاع … هِی .. گاه نیمرُخ . میخندید و لج میكرد تا عبدالله نگیردش و هی میگفت " اگر بگیری . اگر منم . اگر منم . هی .. " گاهی نزدیكِ نزدیك تا پخش میشد رو بخارِ منخرینش .
عبدالله میمانْد جلوِ منخرینش : " خودم ، خودِ واقعی ، خودم . " بعد دیگه هیچی نمیگفت . صورتش را میداد پای منخرینش تا بشنوه " هِی ، هِی ، هِی . هِنّ و هِنّ . هِی هِی ، هِنّ و هِنّ " . این خاكهای پشتِ سُم تا ابد هست و این نفس نفس ؛ میمونه . تو درخت هم هست . خِشّ و خِشّ ؛ لای نخلها باد بود و خاك و شنریزه شلاق بود . عبدالله ، مجعد . پابرهنه ، سیاه شده با شورههای زبرِ سفید و جا پای پهن تو خاكِ داغ. با ابریشم و اكالیپتوس و كَهور و نخلها ، هی ، هالِنگ هالِنگ . یس ، كامان یس . هَندز آپ . هَندز آپ ، هَندز آپ ، هَندز آپ . هِی . حیوان زد به آب . تا سینه . تو موجها . تو موجها هم كه هست . تو هم چنگ میزنن و مشت و مال میدن . نرم توی نرم ، گِرد توی گِرد . موج . موج موج . بایه سنگریزهی بزرگ قدِ اسبِ عبدالله و هی . " هی " برمیگشت نگاه میكرد . گردن میكشید . موجها پس مینشست ، هزار تا دایره . عبدالله تكان میخورْد . كج و مج میشد و نرم میشد و میشكست .هزار هزار. عبدالله خندید و تو هوا پاشید . دستش خیسِ خیس بود . صورتش خیس بود . موجها رو كمرش رژه میرفتند . اسبش خُرّه میكرد و سر تكان میداد و به
" هِیع " نگاه میكرد . ایستاده بود . نفس نفس میزد .
عبدالله گفت : " خودمم ، هی خودم . خودم . عینِ خودم . " و دست كشید به عضلههاش و بوسید .
گفت : " هِی .. هِی . " آه كشید .
با خوشحالی آه میكشید : " هِی هی هی .. هِی "
خورشید هم پشتِ سر مثل انارِ پاییز تركید تو آب . قرمز و سبز موج میزد روی عبدالله و هی . برگشت رو به غروب نفس كشید . سوارها جا مانده بودند . غروب شده بود . از هیچكس خبری نبود . فقط نفس نفس . آرام و ریز ریز . مثل روی آب و هوای منخرینِ عبدالله كه تو دلش هم تنوره میكشید و آواز میخواند و مثل ستارهها و رطبها كه میافتادند و میخندیدند .
صدای پارسِ سگ میآمد . عبدالله افسارِ اسبش را گرفت ، چند قدم دوید . بعد ایستاد تو تاریكی تا بو بكشه . بوی نان .
بدری با فانوس از پشتِ یه نخل بیرون آمده بود . بوی نان میداد و تنورِ روشن و جرق جرقِ تهِ تنور . به صورتش نور میزد . بدری نگاه كرد و فانوس را بالا گرفت و صدا زد : " هِی ، هِی "
عبدالله برگشت نگاه كرد كه بگه " بوی بدری میاد ، با بوی تنور و رطبها كه با ستارهها از بینِ نخلها میان پایین " . آرام نفس كشید . فكر كرده بود " اومدم " . ایستاد كنارِ اسبش كه خُرّه كرده بود . گفت : " بیا هِی هِیاع . اینا اینا " ، بعد دوباره گفت :
" بدری "
ایندفعه برگشته بود بدری را نگاه میكرد. داد زد . بعد آهسته گفت . بعد دستهای بدری را تو دست گرفت و گفت : " بدری پیدا كردم . خودمو پیدا كردم ، میدونی ؟ "
بدری گفت : " میدونم . "
دوباره انگشتاش رفت لای انگشتای عبدالله و گفت : «میدونم.» □
اسیر
دستاشو قلاب كرده بود پشت سرش پاپتی افتاده بود جلو و یهریز التماس میكرد كه چی بشه من و سیا پشت سرش؟ سیا تفنگشو انداخته بود رو شونههاش و تو خودش بود كه از بیرون گفتم اینا بیشتر به دردِ مبادله میخورن وگرنه همشونو میبستیم به گلوله ، هیچی نگف . هفتتیرشو اون قاپ زده بود ساعتش رسیده بود به من، پر رو . چه كلت قشنگی كلاس افسری ناكس بسته بود كمرش جوری راه میرفت كه انگار .. پر رو . پرسیدم شیر یا خط پرسید واسه چی؟ گفتم واسه كلت خندیدو انگشت شصتشو حوالهم كرد گفت بیا. گفتم مالیدی میگیرمش با زور ، ردش كن بیاد وگرنه یه گولله خالی میكنم تو… گفت مشقی دویدم طرف اسیر كلاشو گذاشتم پشت كلهش گفتم تا سه گفت خالی گفتم یك هیچی نگف دو تف كرد رو زمین اسیره زده بود زیر گریه و تند و تند التماس میكرد سه كه شد ماشهرو چكوندم كلهش پاقی تركید خون پرید بیرون ولو شد كف جاده دستاش هنوز پس سرش ، خون كه رو جاده را افتاد سیا جفت كرد رنگش عینِ … هفت تیرو وا كرد انداخت رو زمین روش كم شده بود ، پر رو . ساعتو كشیدم بیرون پرت كردم طرفش خم شدم هفت تیرو بردارم دیدم هنوز پاهاش تكون میخوره تیرِ خلاص میخواس سیخ شدم یه گولله دیگه زدم تو سرش عجب خوش دست بود لامصب ، دیگه جم نخورد هفت تیرو دُورِ انگشتم چرخوندمو فوت كردم برگشتم سیا غیبش زده بود. □
Fingers the Gathers The Pen
ــ قرار بور غروبها بعد از …
ه ــ بله خانم معصومی - عجله داشتم این یكی باید تا فردا تایپ میشد زیاد نیس فقط دو صفحهس
معصومی ــ جداً شرمندهم ، اصلن امكان نداره این وقتِ شب یهعالمه كار دارم تازه الان سر و كلهی اصغرآقا پیدا میشه و من باید …
ه ــ دو برابر خانم معصومی این یه موردِ متفاوته لطفاً قبول كنین
م ــ نمیشه . تایپِ برقی خراب شده مجبورم با تایپ دستی كار كنم میدونید این وقتِ شب صداش ….
ه ــ سه برابر خانم معصومی
م ــ چی بگم والّا ، ببینم میتونم كاری بكنم همین چَن صفحهس ؟
ه ــ بله خانم معصومی دقت كنین غلط تایپ نشه واسه چاپ ….
م ــ بشینید
ه ــ ممنونم كه قبول كردین
م ــ باور كنید انگشتام جون ندارن ولی خُب چارهای نیس خدا كنه اصغرآقا دیر بیاد ، تریلی میبره ، بعضی وقتا فكر میكنم … . اینم از كاغذ ، اسم كجا تایپ میشه ؟
ه ــ وسطِ صفحه بین دو تا خطِ سیا
ــ مُهر ــ
م ــ چه خوشخطه این یكی ، بلند میخونم اشتباه بود بگید
ه ــ بله . لطفاً دقت كنین جای نقطهها و ویرگولا …
م ــ
پسرك جوشِ چركی بالای لبش را به مادر بزرگ نشان داد پیر زن با لحنی حكیمانه گفت ــ چیز مهمی نیس میری توی مُستراح روبروی سنگ میشینی و هفت مرتبه میگی سِنده سلامت كردم ـ خودمو غلامت كردم ، هفت مرتبه فهمیدی ؟ كمتر بگی جوش بزرگتر میشه
پسرك انگشتهای هر دو دستش را گرفت روبروی مادر بزرگ و پرسید ــ یعنی چهقدر؟ مادر بزرگ سعی كرد سه تا از انگشتهای او را بخواباند ، نتوانست ، بیحوصله گفت ــ یعنی همینقدر ، و به طرفِ اتاقِ گوشهی حیاط راه افتاد ، پسرك انگشتهای گشودهاش را رو بروی صورتش گرفت و رفت نشست توی مُستراح
ــ دو خطِ فاصله
پیرزن پاكتِ نامه را از روی پیشبخاری برداشت و زیرِ لب گفت شاید از روی مُهرِ این نامه "بلندتر) روی مُهرِ این نامه یه چیزایی به زبونِ خارجی نوشته ، من رفتم خونهی همسایه دخترش زبون خارجی بلده بلكه اون بفهمه این نامه رو از چه خراب شدهای پست كردن ، زود برميگردم . و از اتاق بیرون رفت . پیرمرد كه نشسته بود گوشهی اتاق روی تشكچهی رنگ و رو رفته ، نوك انگشتهای دست راستش را مثل گرفتن قلم "نوك پرنده) روی هم چید ، گرفت مقابل صورتش و خیره شد به نقطهای در اعماق سالیان دور
ــ دو خطِ فاصله.
پسرك از آنچه باید میگفت ، فقط ضرباهنگِ صدای مادربزرگ وكلمهی سه نقطه را به خاطر میآورد ، عاقبت خسته از تكرار حرفهای نامفهوم ، همانطور كه انگشتهایش را مقابل صورتش گرفته بود در جستجوی مادربزرگ به اتاقی وارد شد كه پدربزرگ روی تشكچه انگشتان بسته شدهی دستِ راستش را گرفته بود مقابل صورتش و ماتش برده بود ، نشست روبروی پدربزرگ و از لابهلای شكاف انگشتهایش خیره شد در اعماق چهرهی پیرمرد و مردِ دیوانهای را به خاطر آورد كه در یكی از قصههای او ، انگشتِ دستِ راستش را مثل منقارِ پرندهها روی هم میچید و روز و شب به مُهر زدنِ آدمهای خوشبختی میپرداخت كه در شهری زیبا ساكن بودند ، سنگها و تیرِ چراغها ، درها و دیوارها ، كتابها و دوچرخهها ، همهچیز را مُهر میزد چنانكه گویی حساب و كتابی در كار است ، بدن مردها را از پیشانی تا روی كفش ، روی نقطههای ممنوعِ زنها ، از دور روی جاروی رفتگرها و درجهی امنیهها ، كه حتی خودش را ، خودش را هم مُهر میزد ، كه روشنایی و تاریكی ، كه همیشه كت و شلوار آبی رنگ و رو رفته میپوشید ، اما تمیز ، كه از وقتی به آن شهر آمده بود كه تابستانها و زمستانها ، كه حتا هنگام خوابیدن ، كه كسی نمیدانست شبها كجا میخوابد ، كه معلوم نبود از كجا و در چه تاریخی به آن شهر آمده ، كه چهره ای ناپایدار و مواج داشت
م ــ مواج ؟
ــ كه چهرهاش در خاطر نمیماند ، كه پدر بزرگ شبیهِ این چهره را فقط یكبار و برای یك لحظه زیرِ درختِ انجیرِ پیر پشت دیواری فرو ریخته و در مردی دیده بود كه روی یك صندلی سبز رنگ نشسته بود و كتاب میخواند ، كه فقط برای یك لحظه ، كه بعد همهچیز در مركزِ دایرههای شبیهِ یك اثرِ انگشتِ بزرگ ناپدید شده بود
معصومی ــ تمام شد
ه ــ چی؟
معصومی ــ كاغذ . همهچی گرون شده ، قیمت كاغذ شده دو برابر ، میدونین اصغرآقا دربارهی شما چی میگه ؟
ه ــ اصغرآقا ؟ منو میشناسه ؟
م ــ نه . از نزدیك كه نه ، ولی من چركنویسِ یكی از نوشتههاتون رو براش خوندم ، همون كه دفعهی قبل جا گذاشتین ، همون كه .. اسمش چی بود ؟ ... كجا بودیم ؟
ــ مواج داشت ، یك روز غروب وقتی پدربزرگ از مدرسه برمیگشت در كوره راهی باریك مابین مدرسه و شهر ، او را دید كه چیزی را توی بیابان زیرِ خاك پنهان میكرد ، كه پدربزرگ پشت تنهی درختی خشك پنهان شد و منتظر ماند ، كه غروب بود و حسی غریب در هوا موج میزد ، زمان در افق به استیصال میرسید ، كه رنجِ اندوهبارِ تبدیلِ روشنایی به تاریكی بود ، كه غروب بود و مثل همیشه چیزی در زمین گم میشد ، آبی كه رفت پدربزرگ از راه رسید ، كه خاك در آن نقطه برجستهتر بود ، كه تكه سنگی به نشانه روی برجستهگی به چشم میخورد ، كه پدربزرگ كتابهایش را زمین گذاشت و با عجله خاك را پسزد ، كه از زیرِ خاك چیزی باریك و سخت بیرون كشید و حیرت زده در روشنایی خفیفِ غروب گرفت ، كه صدایی گفت
ــ او مُرده ، بیچاره .
پدربزرگ وحشتزده به طرفِ صدا چرخید و دستی را دید كه مثل منقارِ پرندهها روی هوا ، كه یكدست كت و شلوارِ آبیرنگ ، كه با رنگ و رویی پریده آنچیز را دوباره توی گودال گذاشت و دوباره خاك رویش ریخت ، كه سنگِ نشانه را گم كرد ، آبی كتابهای پدربزرگ را از روی زمین برداشت ، كتابِ انگلیسی را ورق زد ، صفحه هفتمِ آن را انتخاب كرد و تا آخر خواند ، پدربزرگ حیرتزده پرسید
ــ تو .. تو.. دیوونه ..
كه منقارِ پرنده ضربهی كوچكی به پیشانی پدربزرگ نواخت و غمگین گفت
ــ برو ، مُهر زدم ، برو
بعد مدادِ پدر بزرگ را گرفت و گوشهی صفحهی هفتمِ كتابِ زبانِ پدربزرگ نوشت ،
م ــ این تایپ كه حروف لاتین نداره
ه ــ مهم نیست ، فارسیشو تایپ كنید
ــ قلم انگشتها را جمع میكند
و كتابِ پدر بزرگ را پسداد و در افق گم شد ، پسرك هر چند مفهومِ آن حروف لاتین را نمیفهمید، اما به اهمیتِ آن پی برده بود ، چون هر وقت پدربزرگ به اینجای قصه میرسید ، بغض گلویش را میگرفت و غمگین میگفت
این را نوشت و رفت .
پسرك با دیدن قطرههای اشك روی گونههای پدربزرگ ، انگشتهایش را تا زد و با صدای بلند به مادربزرگ كه تازه از راه رسید گفت :
ــ همه را گفتم ، هفت بار
م ــ تموم شد . بگیرید مرور كنید ، آره میگفتم ، وقتی اون نوشته رو برا اصغرآقا خوندم یه خورده فكر كرد و گفت
اون روزا كه ما جوون بودیم زد به سرمون رفتیم سراغ یه دعانویس گف هپروتا ! چیكار داری ؟ گفتم یه دعا میخوام كه یهخورده مُخ ما رو وا كنه ، پرسید چه قد ؟ گفتم قدِ یه تصدیقِ پایهیك ، لختی بغبغو كرد و یهچیزایی رو كاغذ نوشت و داد دستمون گفت بذا توی یه چیزی بنداز گردنت ، مام انداختیم گردنمون و رفتیم نشستیم پشت فرمون ، جنابسروان گفت بزن تو یك ــ زدیم تو یك ، گفت حركت كن ــ كردیم ، دیدیم همهچی برعكس حركت میكنه . اولش پنداشتیم بلكه ما برعكس نشستیم ، بعد ملتفت شدیم نهبابا ، گذاشتیم دندهعقب جنابسروان گف بپر پایین هِرّی ، پریدیم پایین هِرّی .
دعا رو وا كردیم رفتیم پیشِ یه آدمِ سواتدار ، گفتیم بخون بینیم چی نوشته ، اون ناكس خوند و خندید و گفت هیچی ، فقط هفت مرتبه نوشته : ــ پایان □
جسد
از پنكهی سقفی خودش را آویزان كرد . از یكی از پنجرهها بیرون پرید . خودش را زیرِ ماشین انداخت و چند بسته قرص را بایك پارچ آب بلعید . با تیغ رگهای هر دو دستش را زد و جلوی یك دیوار ، روبروی یك ساختمانِ بزرگ خودسوزی كرد .
جسدش را خیلی جاها پیدا كردند : توی كانالِ آب ، حمامِ خانه ، آویزان از یك درخت توی حیاط ، له شده روی آسفالتِ خیابان ، در رختخواب .
كم كم متوجه میشد كه سایه نیست … سایه نداشته … نه ، سایه داشته ولی خودش سایه نبوده …
سعی میكنم روی این میز بایستم … حالا روی میز هستم . بالای سرم میتواند آسمان باشد یا لامپ یا سقف یا حلقهی طناب . اما من به روبرو نگاه میكنم . برای همین هم بالای میز آمدهام . پدرم هم بالای میز رفته بود . بالای میز ایستاد و دستش را روی ابروهایش نگهداشت و به روبرو نگاه كرد . برایش كف میزدند و پدر فقط به روبرو نگاه میكرد . پدر را تشویق میكردند ، سالها ، و من خسته از اجرای بدون تماشاگر ، راهی جز این به نظرم نرسید كه از جایی كه پدر آن را رها كرده بود ، دوباره شروع كنم . و حالا روی میز هستم و آنقدر به روبرو نگاه میكنم تا … كم كم سنگینی عضلاتم را حس میكنم ، سنگ شدهام . به روبرو نگاه میكنم … فرصت را از دست دادهام و حالا فقط خودم را میبینم . خودم را كه روی میز ایستادهام و … تصویرِ میز روی حبابِ صابون افتاده . در آخرین نمایشِ پدر توی حلقهی پلاستیكی فوت میكردم و پنجاه تا پنجاه تا حباب درست میشد. گاهی توی همهشان عكسِ پدر میافتاد و گاهی عكسِ تماشاچیها ، گاهی عكسِ میز . اما بیشتر عكسِ خودم را توی حبابها میدیدم … همینطور به صورتهای خودم نگاه میكردم تایكی یكی بتركند و بعد چشمم به پردهی سفید میافتاد . نمایش تمام شده بود .
صندلی چرخدار برای گربه به بازار آمده و تبلیغش را در تلویزیون و اینترنت پخش میكنند . ولی حتا توی تبلیغها كسی گربه روی صندلی چرخدار ندیده . عجیبترین چیزی كه به این شهر میتوان گفت ، ویرانه است . تبلیغ تمام میشود و حالا نوبتِ اخبار است : … جسدش را خیلی جاها پیدا كردند و در همهجا سفت و محكم مثل مومیایی خیره شده به روبرو . … آغازِ مسابقاتِ المپیك … جشنوارهی … كاهشِ ارزشِ سهام در بورسِ … لامپِ كممصرفِ بدونِ سایه … قرصِ ضدِ … صندلی چرخدار برای گربه … .
همینطور به صورتهای خودم نگاه میكنم تایكی یكی بتركند و بعد چشمم به پردهی سفید بیفتد .
سایهی كلاغ از سایهی درخت بلند میشود و سایهی یك قالب صابون را میگیرد و سایهای بال بال میزند و سایهی چند جوجه كلاغ قار قار میكنند و دوباره همهی سایهها ، سایهی درخت میشود . □
تنفسی در سرگيجههامان
دستم را دراز میكنم تا بالِ یكی از هواپیماها را بگیرم ، الكی، همینطوری ، پارس میكند . سنگ را میگذارم وسطِ خیابان و میدوم در كوچه قایم میشوم اولین ماشین كه میرسد میزند روی ترمز كج میكند عقب میگیرد و از مسیری دیگر میرود ماشینِ دوم پیداست كه از دور سنگ را دیده سنگ را رد میكند ، میروم و سنگ را برمیدارم بزرگ است سنگین ، به پیادهرو كه میرسم برمیگردم سنگ را همان جای اولش میگذارم برمیگردم و میگردم سنگِ بزرگتری پیدا كنم میبرم به فاصلهای آن را هم وسطِ خیابان میگذارم یكی دیگر حالا سه سنگ و قایمشدن هم لازم نیست ، راهم را میكشم و میروم . وسطِ شعر یك كلمه میگذارم بیفایده . سگ را میآورم میگذارم وسطِ یك شعر ، پارس میكند بیدلیل ، پارس میكند حتا به صاحبِ خود ، تهدیدش میكنم پارس نكند،پارس میكند ، مطمئن است كه باید پارس كند . دستم را از روی كاغذ برمیدارم پارس میكند دستم را روی كاغذ میگذارم پارس میكند ، تنها كاری كه باید بكند همین است ، اصلاً برای همین آنجا گذاشتهاندش . زندانیها با لباسهای راهراه ــ پارس میكند . تلفن زنگ میزند برنمیدارم ــ پارس میكند ، بلیطهای پارهشدهی قطار ــ پارس میكند ، سرِ قراری كه باید بروم و بسته را تحویل بگیرم نمیروم ــ پارس میكند، فرهنگهای لاروس ، روبر ، رندمهاوس ، آكسفورد ، هریتیج ــ پارس میكند ــ كالینزكوبیلد ــ پارس میكند ، میزِ طبقهی بالا را دارند اینور آنور میكشند غیژغیژ ــ پارس میكند ، گرگها دُور و برش را میگیرند ــ پارس میكند ، كبوترها و قُمریها دُور و برش را میگیرند ــ پارس میكند ، كلیدها كه در قفلها بچرخند ــ پارس میكند ، پشهها كه تا نیمههای شب نگذارند بخوابی ــ پارس میكند ، مجبور شدی دوچرخهات را بفروشی ــ پارس میكند،قدیما اینطوری نبود ، برا بزرگا حرمتی احترامی .. ــ پارس میكند ، بیشرفا همهرو میخوان بگیرن ــ پارس میكند ، سكوت ــ پارس میكند ، حرف ــ پارس میكند ، بوقِ یك كامیونِ بزرگ ــ پارس میكند ، سیبیل و هیكلِ درشتِ راننده ــ پارس میكند ، نمایشنامه و فیلم ــ پارس میكند ، سیبزمینی رندهشده ــ پارس میكند ، پیشِ كشیش كه داشت یارو تو فیلم اعتراف میكرد ــ پارس میكند ، اروپایی و امریكایی ــ پارس میكند ، زرد و سفید و سیاه ــ پارس میكند ، پرچمها را كه بالا میبَرَند ــ پارس میكند ، پرچمها را كه پایین میآورند ــ پارس میكند ، یكی از سنگها را باید بروی از خیابان برداری ــ پارس میكند ، منظورِ ما محیطِ زیست ماهیها فلامینگوها ــ پارس میكند ، بارون بود كه من رسیدم خونهشون ــ پارس میكند ، پارس میكنی ــ پارس میكند ، افتادم از ترس زمین كه نكنه پاچهمو بگیره ــ پارس میكند ، از زمانی كه شروع كردی به نوشتن اونم شروع كرده ؟ ــ پارس میكند ، كی باید با كی حرف بزنه ؟ ــ پارس میكند ، كی باید جوابِ كیرو بده ــ پارس میكند ، وقت داره هی اَلَكی ــ پارس میكند ، چن تا كُلُف بارِش كرد و درو كوبید و بیرون رفت ــ پارس میكند ، اونا چی گفتن ؟ ــ پارس میكند ، بچهرو باید سقط كنی و طلاقتو بگیری وگرنه اون مادر فلانفلانشده بعد از بچه دیگه طلاقتو نمیده كَلَكِش همینه ــ پارس میكند ، حرف تو حرف میآوُرد نمیفهمیدیم منظورش كدوم یكی از ماهاست ، من كه تازه آزاد شدهبودم ؟ یا اِنریكو كه اصلاً نیكاراگوا دنیا اومده بود ــ پارس میكند ، یكی دیگه از سنگارم برداشتم ــ پارس میكند ، اینجا وای نستا ، شناساییت میكنن ــ پارس میكند ، در حالِ حركت باشی بهتره ــ پارس میكند ، شام چی ؟ ــ پارس میكند ، اولش هابیل قابیلو یا قابیل هابیلو ، با میل یا با بیل ؟ ــ پارس میكند ، داری شورش میكنی یه كمی آب ببند بهش ــ پارس میكند ، مالِ این طرفا نیس ، نه ، منم نتونستم بشناسمش ــپارس میكند، برو اونیكی سنگهرم ــ پارس میكند ، دیزله ، با گازوییل كار میكنه ــ پارس میكند ، توجه بفرمایید ! نوكِ نردههای این سفارتخانه مجهز به جنسیتِ مردانهاند هیچكس نمیتواند از این دیوارها بالا برود ــ پارس میكند ، چطوره یه تیر دركُنم بُلَنگووه و دك و پوزشو یكی كنم ــ پارس میكند ، هممیهنان ! ! ــ پارس میكند ، دسمالو اِتِری كرد گذاش رو دماغش یه پلاستیكم كشید رو سرش ــ پارس میكند ، تموم ؟ ــ پارس میكند ،
و كارِ سگ را تمام كردم .□
جنابِ …
سرش پایین باشد یا بالا ، نه عزیزم هر طوری كه راحت است ، میخواهد پایین باشد ، میخواهد بالا ، شناسنامهاش را گم كرده . گم كرده هم نمیشود گفت ، باید بینِ كتابها باشد ، و البته بینِ این همه كتاب ، بینِ یكخانه كتاب ، به این زودیها پیدا شدنی نیست .
جنابِ شهردار ، شهر احتیاج به پاركهای وسیع دارد ، وسیع هم نباشند ، طویل ، خیلی طویل . برای قدم زدن .
بیست سال پیش با دخترِ زیبایی ازدواج كرد. دخترِ زیبا در او چه دیده بود . شاید اسرارآمیز بودنش را .
جنابِ دكتر ! كتابِ «خواب»تان را خواندم . سؤالی دارم . در بررسیهایتان كسانی را كه خواب و كابوس نمیبینند از قلم انداختهاید . یكیشان من . من هم حق دارم خواب ببینم .
سرِ كار نمیرود ، مغازهای را كه از پدرش مانده ، فروخته و با بهرهی بانكیاش سر میكند .
« اكتاویو »ی شاعر ! به شما برای كلمههایی كه به آسمانها پرتاب كردهاید تبریك میگویم . آسمان پر از پنجره ، در ، دیوار . شما همهچیز را پرتاب میكنید و این چیزها میافتند به زمین و میتركند. من فكر میكردم بوی كتاب میدهم ، كتابهای قدیمی و نو . اما دور و برم كه یكباره خالی شد ، با بوی نفت به خود آمدم . من بوی نفت میدهم .
گفته بودید خوابها ، فكرها و حسهای انسان را تغییر میدهند. تلخ شدن ، زمخت شدن ، منعطف شدن ، گاهی اولین ارتباطِ كسی با كسی دیگر در یك خواب ممكن میشود . تلاشمان در بیداری برای معقول بودن ، حفظِ اموال ، میتواند در یك خواب ، یك خوابِ آزاد ، به حساب نیاید و دنیای درونی انسانها كاملاً به سمت و سوی دیگری كشیده شود .
پاراگرافی را كه نوشته خط میزند.برای دكتر نمیتواند تازهگی داشته باشد ، همان حرفها در كتابش هم هست . و او بهتر است بلند شود بگردد دنبالِ شناسنامهاش . این كار سخت هم كه به نظر بیاید ، در هر صورت باید از یك جایی شروع كند . از اتاقخواب ، اتاقپذیرایی ، راهرو ، راهپلهی پشتِ بام ، به نظرش باید از اتاقخواب شروع كند.كتابها هم اول توی اتاقخواب جمع شدند . بعد از آنجا سرریز كردند سر رفتند و در تمام خانه پخش شدند .
بارها در نامههایم از بابتِ از بین رفتنِ باغِ سیبی كه نزدیكیهای شهر بود شكایت كردم. اما برای یك بار هم كه شده جوابی ندادید . بیآبی ؟ ببُرند و قطع كنند و غارت كنند ؟ دارد چه اتفاقی میافتد ؟ چرا كه دیگر نسیمی را كه از درختهای سیب میوزید حس نمیكنم . بله ، نسیمی كه از درختهای سیب میوزد .
دانشكدهی ادبیات ، جنابِ استاد « ب » ! كتابی كه از « آرتور رمبو » ترجمه شده با كمالِ تأسف در تیراژِ كم به چاپ رسیده ، شاید دانشكدهی ادبیات برای معرفی نویسندهها و شاعرانِ سرشناس و مهم ، در گردهماییهایی یا حتا در كلاسها … . تدبیری بیندیشید . به یاد میآورید « تد هیوز » هم كه در هزار و پانصد نسخه درآمد ، من آنزمان هم ، برای شما در نامهای از تأسفم نوشتم .
گفت خیلی ساكتی . دلم گرفته ، یه خورده برام ��رف بزن ، و من در حقیقت نتونستم حرف بزنم . یعنی حقیقتاً با كسی نمیتونم بشینم و حرف بزنم . گفتم تواَم كتاب بخون . گفت تو میخونی برای من هم تعریف كن . یا من نتونستم خوب بگم یا اون علاقه پیدا نكرد ، یا اینكه باید خودش میخوند .
جنابِ دكتر « ع » ! برای اینكه كسی را خواب ببینی …
نویسندهی جوان ، جنابِ « ح » ! گاوِ « ساعدی » هم اول آدم بود .
سرش پایین باشد یا بالا ، باز هم عزیزم فرقی نمیكند . هر طوری كه راحت است . میخواهد پایین باشد ، میخواهد بالا . از كِی بود كه به كتابها اینطور از دور نگاه نكرده بود . شاید به این فكر میكند كه كمك بخواهد .
بیست سال پیش از هم جدا شدند . و از آن زمان تا حالا از همدیگر خبری نداشتهاند .
جنابِ « س » در دایرهی زیر پرچمِ هنگِ ژاندارمری ! با عرضِ تأسف ، در مهلتِ دو روزهای كه داده بودید شناسنامهام را پیدا نكردم . یقیناً باید در خانه باشد و حتماً پیدا خواهد شد . خواهشمندم دوباره وقت بدهید. □
بطری
در ابتدا نامم را به شما گفتم ، تا بعد بتوانم همهچیز را به فراموشی بسپارم . با خیالِ راحت . به فراموشی سپردن كه نمیشود ، بعد بتوانم با خیالی آسوده در برابرِ فراموشی مقاومت نكنم . مقاومت كردن . مقاومت . مقاومتِ مردمی . مقاومتِ منفي. گروههای مقاومت . اما نه . حالا دیگر لازم نیستند . حالا دیگر دنبال كردنِ كلماتِ باقیماندهی درونِ ذهن ، مدام نجات دادنِ كلماتی كه مثل ورقهای كاهی قدیمی در حالِ جویده شدن توسطِ موشها . موش . موشِكور. تلهموش . موشخرما . مرگِ موش . سوراخموش . اما نه ، نه ، دیگر به این كارها نیازی نیست . من آمادهام .حالا كه نامم را به شما گفتهام ، آمادهام تا مثلِ یك قهرمان . قهرمانی . قهرمانِ ملی . مسابقاتِ قهرمانی . قهرمانِ اعصار . قهرمانگرایی . ضدِ قهرمان . قهرمانسازی . چرا . چرا حالا كه میخواهم با خیالِ راحت به مبارزه برای مبارزه نكردن بر علیهِ فراموشی دست بزنم ، این تهماندهی آگاهیها ، این قسمتهای مانده از حافظهی كرمخوردهام ، مدام وسیعتر میشود مثلِ یك ، لكهی جوهر بر روی كاغذ ، مثلِ دو ، بارِ سنگینی گناه بر دوشِ یك مؤمنِ واقعی ، مثلِ سه ، زبالههای یك رستورانِ شلوغ در یك روزِ تعطیلی ، مثلِ چهار ، انبساطِ دائمِ جهان كه توسطِ "نون . دال "دانشمندِ معروفِ آلتازیایی در ساعتِ سیزدهِ روزِ هفتِ آوریلِ سالِ … خفه شو . كافیست . مثلِ ساعت كار میكند . همهچیز منظم . مثلِ یك كتابخانهی بزرگ هنوز اطلاعات دارد . كتابخانهای گند گرفته از حجمِ اطلاعاتِ بیخود . تشبیهات و دانستههای گوناگون . حالا كه وقتِ تسلیم شدن رسیده ، بزدل از ترسِ هلاك شدن ، دروازههایش را باز كرده و ممكن است ، حالا ، نهزیرِ سیلابی از فراموشی ، كه زیرِ سیلابی از اطلاعاتِ بیمورد ــ آنها دقیقاً هفده نفر بودند كه از شهرِ "وستا "در جنوبِ "ایستا "راه افتادند و پس از پنجاه و یك ساعت و بیست دقیقه پیادهروی به شهرِ مجاور رسیدند و یك نفر از آنها در راه ــ كه زیرِ اِ كه ، كه ، اطلاعاتِ بیمورد را كه ــ تیمِ فوتبالِ سبزپوشان در پنج سالِ گذشته هفتاد و یك بازی در خارج از خانه انجام داده ، پنجاه و یك بازی با حضورِ مربی قبلی آقای "ولاداپی كوازا "و بیست بازی دیگر را با ــ بریده بریده ـ تعدادِ بُردِ این تیم سی و هفت ـ بدونِ استفاده از كلماتِ ربط و اضافه ـ اما تعدادِ باختِ این تیم ـ پیش از غرق شدن در زیرِ این همه خاطره ـ هفت ، تعدادِ مساویها ـ یاد ، دانسته ، اطلاعات ـ دانشمندانِ ونزوئلایی نوعی یاختهی درونسلولی ـ اینجا به هیچ موقعیتی نباید اعتماد ـ كه با پیوندِ ژنهای یك نوع ماهی ـ بعد از این توفانِ فراموشی ، ممكن ـ تعدادِ واحدهای پاسشدهی من در سه سالِ اول هفتاد و دو و تعدادِ واحدهای افتاده ـ اینجا مدام جنگیدن با ، مبارزه با ـ جدِ پدری من از روستاییانِ سادهی انارك واقع در بیست و پنج كیلومتری نطنز ـ با فراموشی ، با یادآوری ، برای فراموش نشدن ، برای فراموش كردن ـ آنها با حمله به كتابفروشی و آتشزدنِ كتابهای نفیس و قیمتی ـ شما كه نامِ مرا میدانید ـ این استكانها پس از تراشِ مخصوص با قلمالماسهی یك و شش دهمِ میل ـ زندگی مرا دنبال كنید ، شما لااقل! ـ مداركِ لازم برای اخذِ پذیرشِ تحصیلی معتبر از دانشگاههای مهندسی پنسیلوانیا ـ در صفحاتِ حوادثِ روزنامه یا در قصههای كودكانهای كه مادربزرگهای مُردهتان زمانی برای شما گفتهاند ، یا لااقل در قصههایی كه پیش از مرگتان برای نوههایتان میگویید و آنها گوش نمیكنند . خواهش میكنم . خواهش ! . این مسئلهای دو طرفه است . من بارها این كار را برای شما كردهام. من هم زندهگی شما را دنبال كردهام . بهعلاوه شما حالا وظیفه دارید . شما نامِ مرا میدانید . اصلاً مجبورید . من از شما شكایت میكنم . من همهی موادِ قانونی را میدانم . مادهی "171 "از حقوقِ كیفری بندِ "ب ": مردی كه همسرش را به علتِ یكی از شروطِ قید شده در مادهی "170 "ترك كند ، وظیفه دارد مخارجِ زندهگی همسرش را به میزانِ عُرف تا شش ماه تأمین كند . میبینید . چیزهای دیگری هم میدانم . من اینجا ، همینجا ، زیرِ این ستاره كه اسمش خورشید است مینشینم و منتظرِ یك توفانِ دانایی دیگر میشوم تا موادِ قانونی دیگری هم به ذهنم برگردد . اما چرا به زور . شما كه موقعیتِ مرا درك میكنید . این وضعیتِ عجیب و توضیحناپذیر را . این كلمههایی را كه قبل از درآمدن زالو میشوند و به زبان میچسبند و با كندنِ آنها تكهای از زبان هم كنده میشود . شما میفهمید كه من اینجا نشستهام و هر روز چند تا از این نوشتهها را درونِ بطری میگذارم و بعد بطریها را درونِ گودالهایی كه كندهام مخفی میكنم و رویشان را پُر میكنم و بعد منتظر میشوم تا شما بیایید . شما كه بطریهای قبلی مرا حتماً خواندهاید . چرا كه اگر نمیخواندید من دیگر چیزی نمینوشتم ، چون در آن صورت كارِ احمقانهای انجام میدادم و چون من مثلِ هر انسانِ دیگری احمق نیستم، لازم نیست برای شما كه بطریهای قبلی مرا خواندهاید دوباره بنویسم . پس این بطری را درونِ گودالِ روبروییم میاندازم و رویش خاك میریزم . □